سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنهان در سکوت بلوط

ایلام عروس آتش


نمیدانم گناه این درختان چیست،که باید بسوزند و شعله ور شوند،آتش بگیرند.


خدایا نفسم تنگ شده،میخواهم فریاد بزنم،مگر نمیگفتیم جنگل متعلق به ماست؟!

پس چرا مواظبش نبودیم؟! انگار آتش به زیبایی عروس زاگرس

حسادت میکرد،دیگر خسته شده بود ،گول زد عروس زیبایمان را آتش گفت میخواهم نورانی کنم

تا همه ببینند ،زیباییت را...


اما...اما...اما....


هرچه فریاد کشید عروس زیبایمان که سوختم ،فریادش به جایی نرسید ،

دیگر دیر شده بود ،سوخت ،چیزی که نباید میسوخت،باد هم به کمک آتش

آمد،دست به دست هم دادند تا از بین ببرند زیباییش را و خاکسترش کنند تا از

این به بعد به همه بگویند ما هم هستیم،آتش و باد...


دوست داشتم امروز که جمعه بود به زیر سایه شان بروم آنها را در آغوش بکشم تا خستگیم در برود،

مثل همیشه در زیر سایه شان خوابم ببرد،

با سر و صدای پرندگان از خواب بیدار شوم،

به قامت استوارشان تکیه دهم و ابرها رابه هم وصل کنم


وای خدایا...


رویاهایم سوخت،سوخت،سوخت


(((دنیا اطاقی)))



+ نوشته شده در جمعه 94/3/15 ساعت 3:28 عصر توسط donyaotaghi |  نظر